بی تعصب دمی با ما باش

در ای وبلاگ از نظرات اهل سنت سخن به میان می آید

بی تعصب دمی با ما باش

در ای وبلاگ از نظرات اهل سنت سخن به میان می آید

مثنوی معنوی

پادشاه قدرتمند وتوانایی ، روزی برای شکار با درباریان خود به صحرا رفت ، درراه کنیزک زیبایی را دید وعاشق اوشد. پول فراوان داد ودخترک را ازاربابش خرید ، پس ازمدتی که باکنیزک بود کنیزک بیمار شد وشاه بسیار غمناک گردید. ازسراسر کشور ، پزشکان ماهر را برای درمان او به دربار فرا خواند وگفت : جان من به جان این کنیزک وابسته است ،اگر او درمان نشود ، من هم خواهم مُرد . هرکس جانان مرا درمان کند، طلا ومروارید فراوان به او می دهم . پزشکان گفتند : ماجانبازی میکنیم .با همفکری ومشاوره ، حتماً اورا درمان می کنیم . هریک از مایک مسیح شفا دهنده است . پزشکان به دانش خود مغرور بودند ویادی از خدا نکردند . خدا هم عجز وناتوانی آنها را به ایشان نشان داد . پزشکان هرچه کردند فایده نداشت . دخترک از شدت بیماری مثل مو ، باریک ولاغر شده بود . ...

 

------------------------------------

پادشاه قدرتمند وتوانایی ، روزی برای شکار با درباریان خود به صحرا رفت ، درراه کنیزک زیبایی را دید وعاشق اوشد. پول فراوان داد ودخترک را ازاربابش خرید ، پس ازمدتی که باکنیزک بود کنیزک بیمار شد وشاه بسیار غمناک گردید. ازسراسر کشور ، پزشکان ماهر را برای درمان او به دربار فرا خواند وگفت : جان من به جان این کنیزک وابسته است ،اگر او درمان نشود ، من هم خواهم مُرد . هرکس جانان مرا درمان کند، طلا ومروارید فراوان به او می دهم . پزشکان گفتند : ماجانبازی میکنیم .با همفکری ومشاوره ، حتماً اورا درمان می کنیم . هریک از مایک مسیح شفا دهنده است . پزشکان به دانش خود مغرور بودند ویادی از خدا نکردند . خدا هم عجز وناتوانی آنها را به ایشان نشان داد . پزشکان هرچه کردند فایده نداشت . دخترک از شدت بیماری مثل مو ، باریک ولاغر شده بود . شاه یکسره گریه می کرد.  داروها ، جواب معکوس می داد . شاه از پزشکان نا امید شد وپابرهنه به مسجد رفت ودرمحراب مسجد به گریه نشست . آنقدر گریه کرد که از هوش رفت . وقتی به هوش آمد ، دعا کرد . گفت ای خدای بخشنده ، من چه بگویم ، تواسرار درون مرا به روشنی می دانی . ای خدایی که همیشه پشتیبان ما بوده ای ، بار دیگر ما اشتباه کردیم . شاه از جان ودل دعا کرد، ناگهان دریای بخشش و لطف خداوند جوشید . شاه درمیان گریه به خواب رفت . درخواب دید که یک پیر مرد زیبا ونورانی به او می گوید : ای شاه مژده بده که خداوند دعایت را قبول کرد ، فردا مرد ناشناسی به دربار می آید . اوپزشک دانایی است . درمان هردردی را می داند ، صادق است وقدرت خدا درروح اوست . منتظر اوباش.

فردا صبح هنگام طلوع خورشید، شاه بربالای قصر خود منتظر نشسته بود ، ناگهان دانای خوش سیما از دور پیدا شد ، او مثل آفتاب درسایه بود ، مثل ماه می درخشید. مانند خیال ورؤیا بود . آن صورتی که شاه دررؤیای مسجد دیده بود در چهره ی این مهمان بود . شاه به استقبال رفت . اگر چه آن مرد غیبی را ندیده بود ، اما بسیار آشنا ه نظز می آمد . گویی سالها با هم آشنا بوده اند وجانشان یکی بوده است .

شاه از شادی درپوست نمی گنجید . گفت ای مرد! محبوب حقیقی من تو بوده ای نه کنیزک . کنیزک ابزار رسدن من به تو بوده است . آنگاه مهمان رابوسید ودستش را گرفت وبا احترام بسار به بالای قصر برد . پس ازصرف غذا ورفع خستگی راه ، شاه پزشک را پیش کنیزک برد وقصه ی بیماری اورا گفت . حکیم دخترک را معاینه کرد وآزمایش های لازم را انجام داد وگفت : همه ی داروهای ان پزشکان بی فایده بوده وحال مریض را بدتر کرده ،آنها از حال دختر ، بی خبر بودند ومعالجه ی تن می کردند . حکیم بیماری دخترک را کشف کرد اما به شاه نگفت . او فهمید که دختر ، بیمار دل است . تنش خوش وگرفتار دل وعاشق است .

عاشقی پیداست از زاری دل           نیست بیماری چوبیماری دل

درد عاشق با دیگر درها فرق دارد. عشق آیینه ی اسرار خداست. عقل از شرح عشق ناتوان است . شرح عشق وعاشقی را فقط خدا می داند . حکیم به شاه گفت : خانه را خلوت کن! همه بروند بیرون ، حتی خود شاه . من می خواهم ازاین دخترک چیزهایی بپرسم . همه رفتند، حکیم ماند ودخترک . حکیم ، آرام آرام از دخترک پرسید : شهر تو کجاست : دوستان وخویشان تو کی هستند ؟ پزشک ، نبض دختر را گرفته بود وآرام آرام از دخترک می پرسید : شهر تو کجاست ؟ دوستان وخویشان تو کی هستند ؟ پزشک ، نبض دختر را گرفته بود ومی پرسید و دختر جواب می داد. از شهر ها ومردمان مختلف پرسید ، از بزرگان شهر ها پرسید ، نبض آرام بود ، تابه شهر سمرقند رسید ، ناگهان نبض دختر ، تند شد وصورتش سرخ شد . حکیم از محله های شهر سمرقند پرسید . نام کوچه ی غاتفر ، نبض را شدید تر کرد . حکیم فهمید که دخترک با این کوچه دلبستگی خاصی دارد . پرسید وپرسید تا به نام جوان زرگر درآن کوچه رسید ، رنگ دختر زرد شد ، حکیم گفت : بیماریت را شناختم ، به زودی ترا درمان می کنم . این راز راباکسی نگویی. راز ، مانند دانه است اگر راز را دردل حفظ کنی ؛ مانند دانه از خاک می روید وسبزه ودرخت می شود . حکیم پیش شاه آمد وشاه را از کار دختر آگاه کرد  وگفت : چاره ی درد دختر ان است که جوان زرگر را از سمرقند به اینجابیاوری وبا زر وپول ، اورا فریب دهی تا دختر از دیدن او بهتر شود . شاه دونفر دانای کاردان را به دنبال زرگر فرستاد . آن دو ، زرگر رایافتند واورا ستودند وگفتند : شهرت واستادی تو درهمه جا پخش شده ، شاهنشاه ما تو را برای زرگری وخزانه داری انتخاب کرده است. این هدیه ها وطلاها رابرایت فرستاده و ازتو دعوت کرده تا به دربار بیایی ، درآنجا بیش ازاین خواهی دید . زرگر جوان ، گول مال وزر را خورد وشهر وخانواده اش را رها کرد وشادمان به راه افتاد . او نمی دانست که شاه می خواهد اورا بکشد . سوار اسب تیز پای عربی شد وبه سمت دربار به راه افتاد . آن هدیه ها ، خون بهای او بود . درتمام راه ، خیال مال وزر درسر داشت . وقتی به دربار رسیدند حکیم اورا به گرمی استقبال کرد وپیش شاه برد ، شاه اورا گرامی داشت وخزانه های طلا را به اوسپرد واو را سپرست خزانه کرد . حکیم گت : ای شاه ! اکنون باید کنیزک را به جوان بدهی تا بیماریش خوب شود . به دستور شاه کنیزک با جوان زرگر ازدواج کردند وشش ماه در خوبی وخوشی گذراندند تا حال دخترک خوبِ خوب شد .  آنگاه حکیم ، دارویی ساخت وبه زر گر داد. جوان روز به روز ضعیف می شد . پس از یک ماه زشت ومریض وزرد شد وزیبایی وشادابی او از بین رفت وعشق او در دل دخترک سر شد :

عشق هایی کز پی رنگی بود                     عشق نبود عاقبت ننگی بود

زرگر جوان از دوچشم خون می گریست . روی زیبا ، دشمن جانش بود ، مانند طاووس که پرهای زیبایش دشمن او هستند . زرگر نالید وگفت : من مانند آهویی هستم که صیاد برای نافه ی خوشبو ، خون اورا می ریزد . من مانند روباهی هستم که به خاطر پوست زیبایش او را می کشن . من آن فیل هستم که برای استخوان عاج زیبایش خونش را می ریزند . ای شاه ! مرا کشتی ، اما بدان که این جهان مانند کوه است وکارهای ما مانند صدا درآن می پیچد وصدای اعمال ما دوباره به مابرمی گردد . زرگرآنگاه لب فروبست وجان داد . کنیزک از عشق او خلاص شد . عشق او عشق صورت بود . عشق برچیز های ناپایدار ، پایدار نیست . عشق زنده ، پایدار است . عشق به  معشوق حقیقی که پایدار است ، هر لحظه چشم وجان را مثل غنچه ، تازه وتازه تر می کند .

عشق حقیقی را انتخاب کن ، که همیشه باقی است . جان ترا تازه می کند . عشق کسی را انتخاب کن که همه ی پیامبران وبزرگان از عشق او به والایی وبزرگی ره یافتند ومگو که مارا به درگاه حقیقت راه نیست درنزد کریمان وبخشندگان بزرگ ، کارها دشوار نیست .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد