بی تعصب دمی با ما باش

در ای وبلاگ از نظرات اهل سنت سخن به میان می آید

بی تعصب دمی با ما باش

در ای وبلاگ از نظرات اهل سنت سخن به میان می آید

داستان افترا به ام المومنین عائشه (رض)

عایشه رضی الله عنها می گوید: هرگاه رسول الله (ص) می خواست سفر نماید،  میان همسرانش قرعه کشی می کرد. به نام هر کس که قرعه می افتاد، او را با خود می برد.  در یکی از غزوات، میان ما قرعه کشی نمود و قرعه بنام من افتاد. در نتیجه، من او را همراهی نمودم و چون حکم حجاب، نازل شده بود مرا که در کجاوه بودم، بر پشت سواری ام می نهادند و با همان کجاوه، پایین می آوردند. راهمان را ادامه دادیم تا اینکه غزوة رسول خدا (ص) به پایان رسید و بسوی مدینه برگشت. شبی، نزدیک مدینه (بعد از توقف) اعلام نمود تا لشکر کوچ کند. پس از اعلام کوچ، من برای قضای حاجت از لشکر فاصله گرفتم. و بعد از قضای حاجت، بسوی سواری ام بر گشتم. در آنجا دست به سینه ام بردم و ناگهان متوجه شدم که گردن بندم که از مهره های یمنی شهر ظفار ساخته شده بود، از جایش جدا شده و افتاده است. برای پیدا کردن آن، دوباره برگشتم. ...

--------------------------------------

عایشه رضی الله عنها می گوید: هرگاه رسول الله (ص) می خواست سفر نماید،  میان همسرانش قرعه کشی می کرد. به نام هر کس که قرعه می افتاد، او را با خود می برد.  در یکی از غزوات، میان ما قرعه کشی نمود و قرعه بنام من افتاد. در نتیجه، من او را همراهی نمودم و چون حکم حجاب، نازل شده بود مرا که در کجاوه بودم، بر پشت سواری ام می نهادند و با همان کجاوه، پایین می آوردند. راهمان را ادامه دادیم تا اینکه غزوة رسول خدا (ص) به پایان رسید و بسوی مدینه برگشت. شبی، نزدیک مدینه (بعد از توقف) اعلام نمود تا لشکر کوچ کند. پس از اعلام کوچ، من برای قضای حاجت از لشکر فاصله گرفتم. و بعد از قضای حاجت، بسوی سواری ام بر گشتم. در آنجا دست به سینه ام بردم و ناگهان متوجه شدم که گردن بندم که از مهره های یمنی شهر ظفار ساخته شده بود، از جایش جدا شده و افتاده است. برای پیدا کردن آن، دوباره برگشتم. جستجوی گردن بند، مانع رفتنم شد و کسانی که مسئول حمل کجاوه بودند، به این گمان که من در کجاوه هستم، آن را برداشتند و روی شترم گذاشتند. قابل ذکر است که زنان در آن زمان، گوشت و وزن زیادی نداشتند. زیرا غذای اندکی به اندازة سد رمق، میل می کردند. علاوه بر آن، من زن کم سن و سالی بودم. در نتیجه، آنها بدون اینکه متوجه وزن کجاوه شوند، آنرا برداشتند و بر شتر گذاشتند و شتر را بلند کردند و رفتند. بعد از اینکه سپاه، حرکت کرد و رفت، من گردنبندم را پیدا کردم. و هنگامی که به منزلگاه خود رسیدم، کسی آنجا نبود. به گمان این که آنها بزودی متوجه گم شدن من  می شوند و بر می گردند، به منزلگاه خود، بازگشتم. آنجا نشسته بودم که خواب بر من غلبه نمود و خواب رفتم. صفوان بن معطل سلمی ذکوانی که مسئول بررسی منزل سپاه بود، هنگام صبح به جایگاه من رسید و سیاهی انسان خوابیده ای را مشاهده نمود. وی قبل از نازل شدن حکم حجاب، مرا دیده بود. با استرجاع (إنا لله وإنا إلیه راجعون) گفتنش از خواب بیدار شدم. او شترش را خواباند و پایش را بر زانوی شتر گذاشت و من سوار شدم. آنگاه مهار شتر را گرفت و براه افتاد تا اینکه به لشکر که هنگام ظهر برای استراحت، توقف کرده بود، رسیدیم.

هلاک شوندگان، هلاک شدند. عبدالله بن ابی بن سلول (رئیس منافقین) رهبری این تهمت را بعهده داشت. خلاصه ما به مدینه آمدیم و من یک ماه بیمار شدم. در این میان، مردم سرگرم صحبت در مورد صاحبان افک یعنی تهمت زنندگان بودند.

آنچه مرا به شک وا می داشت، این بود که من آن توجه و مهربانی ای را که در سایر بیماریها از رسول خدا (ص) مشاهده می کردم، در این بیماری نمی دیدم. رسول خدا (ص) نزد ما می آمد، و سلام می کرد و می گفت: «بیمار شما چطور است»؟

من از این شایعات، هیچ اطلاعی نداشتم تا اینکه در دوران نقاهت، من و امّ مسطح برای قضای حاجت، به مناصع (محل قضای حاجت) بیرون رفتیم. گفتنی است که ما فقط شبها برای قضای حاجت، بیرون می رفتیم. و این زمانی بود که هنوز در نزدیکی خانه هایمان توالت نساخته بودیم و برای قضای حاجت، مانند عربهای نخستین، از خانه ها دور می شدیم و فاصله می گرفتیم. من و امّ مسطح می رفتیم که چادر امّ مسطح زیر پایش گیر کرد و به زمین افتاد.

در این هنگام، گفت: مسطح، هلاک شود. من به او گفتم: چه سخن بدی بزبان آوردی. آیا به مردی که در غزوة بدر حضور داشته است، ناسزا می گویی؟ امّ  مسطح گفت: ای فلانی! مگر سخنانشان را نشنیده ای؟ و اینجا بود که مرا از سخنان اهل افک، مطلع ساخت.

با شنیدن این سخن، بیماری ام افزایش یافت. هنگامی که به خانه  برگشتم، رسول خدا (ص) نزد من آمد و سلام کرد و گفت: «بیمار شما چطور است»؟ گفتم: به من اجازه دهید تا نزد والدینم بروم. هدفم این بود که از پدر و مادرم اصل ماجرا را جویا شوم و نسبت به آن، یقین پیدا کنم. پیامبر اکرم (ص) هم به من اجازه داد. پس نزد والدینم رفتم و سخنان مردم را برای مادرم بازگو نمودم. مادرم گفت: ای دخترم! این امر را بر خودت آسان بگیر. زیرا زنی زیبا که در خانة مردی باشد و هوو هایی داشته باشد و آن مرد هم او را دوست داشته باشد، هووها علیه او سخنان زیادی می گویند. گفتم: سبحان الله! مردم هم این سخنان را به زبان می آورند!!

بهرحال، آن شب را به صبح رساندم بدون اینکه اشکهایم قطع شود و لحظه ای چشمانم را با خواب، سرمه نمایم. و چون مدتی، وحی نازل نشد، رسول خدا (ص) علی بن ابی طالب و اسامه بن زید را خواست و با آنها در مورد جدایی از خانواده اش مشوره نمود. از آنجایی که اسامه، محبت قلبی رسول اکرم (ص) (ص) را نسبت به همسرانش می دانست، گفت: ای رسول خدا! او همسر شماست و ما چیزی بجز خیر و نیکی از او سراغ نداریم. اما علی بن ابی طالب(رض) ‌گفت: ای رسول خدا! خداوند شما را مجبور نکرده است و زنان زیادی بجز او وجود دارند. و اگر از کنیز (عایشه) بپرسی او حقیقت را برایت خواهد گفت.

رسول خدا (ص) بریره (کنیز مرا) را صدا کرد و گفت: «ای بریره! آیا از عایشه مورد مشکوکی مشاهده نموده ای»؟ بریره گفت: نه، سوگند به ذاتی که تو را به حق، مبعوث نموده است، من هرگز عیبی در او مشاهده نکرده ام مگر اینکه بعلت کم سن و سال بودن، خواب می‌رود. پس گوسفند می آید و خمیرش را می خورد.

 رسول خدا (ص) همان روز، برخاست و از عبد الله بن ابی بن سلول شکایت کرد و فرمود:  «چه کسی در مورد مردی که با تهمت زدن به خانواده ام باعث اذیت و آزارم شده است، مرا معذور می داند؟ (اگر او را مجازات نمایم، مرا سرزنش نمی نماید). سوگند به خدا که من از خانواده ام بجز خیر و نیکی، چیز دیگری سراغ ندارم و همچنین در مورد مردی (صفوان بن معطل) که از او سخن می گویند نیز بجز خیر و نیکی، چیز دیگری نمی دانم و فقط همراه من به خانه ام  می‌آمد». با شنیدن این سخنان، سعد بن معاذ برخاست و گفت: من تو را در مورد او معذور می دانم. اگر آنمرد، از قبیلة اوس است، ما گردنش را می زنیم و اگر از برادارن خزرجی ماست، شما دستور دهید تا ما دستور شما را اجرا نماییم. بعد از این گفت و شنود، سردار خزرج، سعد بن عباده که قبل از این، مردی نیکوکار بود اما در این لحظه، تعصب    قومی اش گل کرد، برخاست و گفت: دروغ می گویی. سوگند به خدا، نه او را به قتل می رسانی و نه توانایی کشتن ا‌ش را داری. در این هنگام، اسید بن حضیر برخاست و گفت: والله، دروغ میگویی. سوگند به خدا که او را می کشیم. تو منافقی که از منافقان، دفاع می کنی. اینجا بود که قبیلة اوس و خزرج بر آشفتند و در حالی که رسول خدا (ص) بالای منبر بود، خواستند با یکدیگر درگیر شوند. با مشاهدة این وضع، رسول خدا (ص) از منبر پایین آمد و آنها را به آرامش دعوت کرد. تا اینکه خاموش شدند و رسول خدا (ص) نیز سکوت کرد. من این روز را هم با گریه، سپری کردم. برای یک لحظه هم اشکهایم قطع نشد و لحظه ای خوابم نبرد. بدین ترتیب، دو شب و یک روز را در کنار پدر و مادرم با گریه گذراندم تا جایی که گمان کردم شدت گریه، جگرم را تکه پاره می کند.

عایشه رضی الله عنها  می گوید: در حالی که پدر و مادرم کنارم نشسته بودند و من گریه می کردم، یک زن انصاری، اجازة ورود خواست. به او اجازه دادم. بعد از اینکه وارد خانه شد، نشست و با من شروع به گریه کرد. ما در حال گریستن بودیم که ناگهان رسول خدا (ص) وارد شد و (‌کنار من)‌ نشست در حالی که از تاریخ شروع این سخنان، کنارم ننشسته بود و یک ماه هم چیزی در مورد من به وی وحی نشده بود. رسول خدا (ص) بعد از نشستن، شهادتین  خواند. سپس فرمود: «ای عایشه! در مورد تو به من  چنین سخنانی رسیده است. اگر تو پاک و بی گناهی، بزودی خداوند پاکی و بی گناهی ات را اعلام خواهد کرد. و اگر مرتکب گناهی  شده ای، از خداوند طلب مغفرت کن و بسوی او رجوع نما. زیرا اگر بنده، به گناهش اعتراف نماید و توبه کند، خداوند توبه اش را می پذیرد». هنگامی که رسول خدا (ص) سخنانش را به پایان رسانید، اشک در چشمانم خشکید طوریکه قطره ای هم یافت نمی شد.

به پدرم گفتم: از طرف من جواب رسول الله (ص) را بده. گفت: سوگند به خدا، نمیدانم به رسول خدا (ص) چه بگویم.

به مادرم گفتم: شما از طرف من به رسول الله  (ص) پاسخ دهید. گفت: سوگند به خدا که من هم نمی دانم به رسول خدا (ص) چه بگویم.

من که دخترکم سن و سالی بودم و (تا آن زمان) قرآن زیادی نمی دانستم، گفتم: به خدا سوگند، می دانم که شما سخنان مردم را شنیده اید و در قلبتان جای گرفته اند و آنها را باور کرده اید. در نتیجه، اگر به شما بگویم: من بی گناه و پاک ام و خدا می داند که من بی گناه ام، سخن مرا باور نمی کنید. و اگر به گناهی اعتراف نمایم ـ و خدا  می داند که من  بی گناه ام ـ شما مرا تصدیق می نمایید. بخدا سوگند، مثال من و شما مانند پدر یوسف است که فرمود: (فَصَبْرٌ جَمِیلٌ وَاللَّهُ الْمُسْتَعَانُ عَلَی مَا تَصِفُونَ (یوسف/18)اینک صبرى نیکو [براى من بهتر است] و بر آنچه توصیف مى‏کنید خدا یارى‏ده است )

پس از گفتن این کلمات، به امید اینکه خداوند، برائت و پاکی ام را آشکار سازد، به رختخواب رفتم. اما بخدا سوگند، گمان نمی کردم خداوند دربارة من وحی نازل نماید. زیرا خودم را کوچکتر از آن می دانستم که قرآن در مورد من به سخن آید. ولی امیدوار بودم که رسول خدا (ص) خوابی ببیند و خداوند، در آن خواب، پاکی ام را آشکار نماید. بخدا سوگند! قبل از اینکه رسول خدا (ص) از جایش بلند شود و کسی از اهل خانه از خانه، بیرون رود، بر آنحضرت (ص) وحی نازل گردید و همان سختی و دشواری حالت وحی، وی را فرا گرفت طوریکه در روز سرد زمستانی، قطرات عرق مانند دانه های مروارید از بدن مبارکش سرازیر گشت.

نخستین کلماتی را که رسول خدا (ص) بعد از برطرف شدن حالت وحی با تبسم به زبان آورد، این بود که به من گفت : «ای عایشه! خدا را سپاس بگوی زیرا خداوند، برائت و  پاکی ات را اعلام نمود».

مادرم به من گفت: بلند شو و از رسول خدا (ص) تشکر کن. گفتم: بخدا سوگند، بلند      نمی شوم و بجز خدا، از کسی دیگر، تشکر نمی کنم.

خداوند این آیات را نازل فرمود: (إِنَّ الَّذِینَ جَاءُوا بِالإِفْکِ عُصْبَةٌ مِنْکُمْ ...) یعنی کسانی که تهمت زدند، گروهی از شما بودند...تا آخر. هنگامی که این آیات، دربارة برائت و پاکی ام نازل گردید، ابوبکر صدیق t که همواره به مسطح بن اثاثه به سبب قرابت و خویشاوندی انفاق می کرد، گفت: بخدا سوگند که بعد از این، هرگز به او بخاطر سخنانی که در مورد عایشه به زبان آورده است، انفاق نخواهم کرد. آنگاه خداوند این آیات را نازل فرمود: « وَلَا یَأْتَلِ أُوْلُوا الْفَضْلِ مِنکُمْ وَالسَّعَةِ أَن یُؤْتُوا أُوْلِی الْقُرْبَى وَالْمَسَاکِینَ وَالْمُهَاجِرِینَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَلْیَعْفُوا وَلْیَصْفَحُوا أَلَا تُحِبُّونَ أَن یَغْفِرَ اللَّهُ لَکُمْ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَّحِیمٌ (نور/22) صاحبان ثروت و فضل شما، نباید سوگند یاد کنند که به خویشاوندان، مساکین و مهاجرین در راه خدا، انفاق نکنند. بهتر است که عفو کنند و گذشت نمایند. آیا مایل نیستید که خداوند از شما بگذرد؟ و خداند متعال بخشنده و مهربان است»

آنگاه ابوبکر(رض) فرمود: بلی، به خدا سوگند، دوست دارم که خداوند مرا بیامرزد و همچنان به انفاق کردن بر مسطح، ادامه داد.

قابل یادآوری است که رسول الله (ص) دربارة من از زینب دختر جحش نیز می پرسید و  می گفت: ای زینب! چه می دانی و چه دیده ای؟ زینب رضی الله عنها هم در پاسخ می گفت: من چشم و گوشم را حفاظت می کنم. بخدا سوگند، من چیزی بجز خیر و نیکی، از او نمی‌دانم.

بلی، زینب رضی الله عنها همان کسی بود که (در جاه و منزلت، نزد رسول خدا (ص) ) با من رقابت می کرد. اما (در این جریان) خداوند او را با تقوایی که داشت، نجات داد. (درمورد من گمان بد نکرد).

________

منبع : صحیح بخاری

نظرات 1 + ارسال نظر
محمدرضا چهارشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1398 ساعت 12:09

و در همین سوره در آیه 4 در مورد دو تن از همسران رسول خدا می فرماید :

إِنْ تَتُوبَا إِلَی اللَّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُکُمَا وَإِنْ تَظَاهَرَا عَلَیْهِ فَإِنَّ اللَّهَ هُوَ مَوْلَاهُ وَجِبْرِیلُ وَصَالِحُ الْمُؤْمِنِینَ وَالْمَلَائِکَةُ بَعْدَ ذَلِکَ ظَهِیرٌ

سوره تحریم آیه 4

اگر ( شما دو همسر رسول خدا) به درگاه خدا توبه کنید ، دل های شما به سوی او میل پیدا کرده است ، اما اگر علیه او بر یکدیگر کمک کنید در حقیقت خدا خود سرپرست اوست و جبرئیل و صالح مومنان (نیز یاور اویند) و گذشته از این فرشتگان نیز پشتیبان او خواهند بود .

و نیز در می بینیم که رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم در در مورد ِ آینده ی برخی از همسران خویش سخنانی فرموده اند که می تواند ملاک تشخیص حق از باطل در موارد نیاز باشد . به عنوان نمونه می توان به روایتی که بخاری آن را نقل کرده است اشاره نمود که گفته است :

رسول خدا به خانه عایشه اشاره فرمودند و سه بار گفتند : فتنه ( آزمایش ) در اینجاست ؛ فتنه در اینجاست ، فتنه در اینجاست .

2873 - حَدَّثَنَا مُوسَی بْنُ إِسْمَاعِیلَ حَدَّثَنَا جُوَیْرِیَةُ عَنْ نَافِعٍ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ قَالَ قَامَ النَّبِیُّ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ خَطِیبًا فَأَشَارَ نَحْوَ مَسْکَنِ عَائِشَةَ فَقَالَ هُنَا الْفِتْنَةُ ثَلَاثًا مِنْ حَیْثُ یَطْلُعُ قَرْنُ الشَّیْطَانِ

صحیح بخاری کتاب فرض الخمس باب ما جاء فی بیوت ازواج النبی صلی الله علیه وسلم

رسول خدا به سخن ایستادند ، پس به سمت خانه عائشه اشاره کردند و سه بار فرمودند اینجاست فتنه ؛ همان جایی که امت شیطان ظهور می کنند .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد